داستان درباره جوانی است که در دانشگاه کلمبیا تحصیل میکرد.
او قبلاً هرگز در شهر نیویورک زندگی نکرده بود. سال 1981 بود و او مدت یک سال، اوقات فراغت خود را به قدم زدن در گوشه و کنار شهر میگذراند. او نه تنها علاقهمند به دیدن مناظر معروف مانند مجسمه آزادی بود که بسیاری از گردشگران از آن بازدید میکردند، بلکه همچنین میخواست از مناطق دیگر شهر مانند هارلم دیدن کند.
هارلم محله مشهوری است که از دهه 1920 بسیاری از خانوادههای سیاهپوست در آن زندگی میکنند. مرد جوان از کلیساهای تاریخی و تئاتر آپولو بازدید کرد.
مرد جوان در پیادهرویهای طولانی مرتباً به مردم نگاه میکرد و امیدوار بود که بتواند جایگاه مناسب خود را پیدا کند. نام این جوان باراک اوباما بود. قدبلند و لاغر با یک آفرو، او نیمه سفید و نیمه سیاه بود. غالباً احساس میکرد به جایی تعلق ندارد. او از آینده خود مطمئن نبود. او از زندگی خود چه چیزی میخواست؟
در سال 1981، اگر کسی میگفت: “حدس بزن چه کسی رئیسجمهور ایالات متحده در کمتر از سی سال خواهد بود”، باراک هرگز خوابش را هم نمیدید که بگوید:”من”.
این دقیقاً همان چیزی بود که در 20 ژانویه 2009 اتفاق افتاد. باراک حسین اوباما به عنوان چهل و چهارمین رئیسجمهور آمریکا سوگند یاد کرد.
تصور کنید که آن بچه دانشگاهی چقدر تعجب میکند که روزی خودش در کاخ سفید زندگی کند!
دیدگاهها
پاککردن فیلترهاهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.