معجزة عشق در درمان بیماریها
معجزة عشق در درمان بیماریها
هنگامی که می& خواستم حرف& هایم را با او آغاز کنم، ابتدا حرف از ارتباط& میان نگرش& ها و بروز بیماری& ها به میان آوردم. برایش توضیح دادم که یکی از اقوام& مان به نام نورمن با مشکل مشابهی روبه& رو شد و چنین طرز فکری از خود نشان داد.
نورمن می& گفت: هنگامی که ده سال داشتم، پزشکان بیماری سِل را در من تشخیص دادند و به همین علت مجبور شدم که در بخش مربوط به این بیماری کشنده در بیمارستان بستری شوم. هر چه بیشتر می& گذشت وزنم کمتر می& شد و هیچ چیزی درون خود احساس نمی& کردم. هر کس که مرا می& دید به آسانی متوجه می& شد که دچار بیماری سختی شده& ام و در تقلای حفظ روحیة خود هستم، اگر چه برایم غیرممکن است. با بدتر شدن شرایط بیماری& ام پزشکان اظهار می& کردند که باید فرآیند درمان جدی& تر را آغاز و از پیشرفت سریع این بیماری جلوگیری کنند. آن روزها روش شیمی& درمانی مثل امروز مؤثر به نظر نمی& آمد و پزشکان کمی از آن استفاده می& کردند و ممانعت پزشکان من در به کارگیری از این روش درمانی باعث شد که مدت درمان بیماری من طولانی& تر شود و من برای مدت شش ماه در بیمارستان بستری شوم.
آنچه که در این میان برایم جالب بوده، این بود که بیماران بستری شده در بیمارستان خود را به دو گروه تقسیم& بندی کرده بودند. بیمارانی که برای به دست آوردن سلامتی دوباره امیدوار بودند و می& دانستند خیلی زود درمان می& شوند و به زندگی عادی& شان بازمی& گردند و در مقابل، افرادی که پذیرفته بودند طی چند روز آینده از پای درمی& آیند و زندگی& شان به پایان می& رسد. خوشبختانه من هم جزء گروه بیماران خوش& بینی بودم که به خاطر طرز فکرهای جالب و امیدوارکننده& مان همگی با هم دوست شده بودیم و فعالیت& های بسیاری با هم انجام می& دادیم، اما با بیماران گروه دیگر به ندرت حرف می& زدیم و کنار هم می& نشستیم. هنگامی که بیمار تازه& ای به بیمارستان می& آمد، هر دو گروه سعی می& کردیم که او را به حرف آوریم تا بفهمیم که به کدام یک از ما تعلق دارد. آن روزها چون من کودک ده ساله& ای بودم چندان اهمیتی نداشتم و مرا بچه فرض می& کردند، اما از جوان& ترهای گروه چیزهای فراوانی یاد می& گرفتم، مثلاً اینکه درون هر یک از ما قدرت خاصی وجود دارد که می& تواند هر غیرممکنی را ممکن کند، حتی خلاص شدن از بیماری& های لاعلاج. با شنیدن حرف& های آنها با خود فکر می& کردم که من هم قدرتی درون خود دارم که می& توانم از شرّ این بیماری خلاص شوم و دوباره به خانه برگردم و همانند کودکان دیگر بازی کنم و شاد باشم. بدین ترتیب احساس می& کردم که در وضعیت روحی بهتری نسبت به بقیه افراد گروه دارم و شانس بهبودی& ام بسیار بالاست. هنگامی که بحث با جاناتان را بیشتر ادامه دادم، از او شنیدم که می& گفت: شاید لازم باشد که بیش از شش ماه در بیمارستان بمانم، اما هر چند سال هم که طول بکشد، من امید خود را از دست نخواهم داد. حسی درونم می& گوید که من روز کریسمس در خانه& مان کنار خانواده& ام هستم. آن روز، روز پایانی شش ماه دیگر است که پزشکان حدس می& زنند فرآیند درمان من به پایان می& رسد.
به او گفتم: من هم مطمئن هستم که تو در آن روز سلامتی خود را به دست می& آوری و با شادمانی به خانه& ات برمی& گردی. پس از گذشت چند هفته، همان طور که او انتظار داشت، بیماری& اش درمان شده و او چند روز قبل از کریسمس به خانه& شان بازگشت. اما پس از چند سال دوباره علائم همان بیماری به سراغش آمدند و او را حتّی پس از ازدواجش نیز رها نکردند. من دوباره با او ارتباط برقرار کردم و همسرش از اینکه می& دید من با او رابطه خوبی دارم و دائم او را دلگرم می& کنم، بسیار خوشحال بود. او می& گفت: باز هم خوب می& شوم و به خانه برمی& گردم. دو هفتة دیگر تو را در خانه& ام ملاقات می& کنم. من هم به او اطمینان دادم که همه چیز همانند گذشته درست خواهد شد. اما متأسفانه دقیقاً دو هفته بعد، او به خاطر بدتر شدن علائم بیماری& اش فوت کرد و از دنیا رفت.
با وجود آنکه جاناتان هرگز به خانه& اش برنگشت، اما همسرش همیشه از من تشکر و قدردانی می& کرد که با حرف& هایم باعث تقویت روحیه جاناتان می& شدم. او می& گفت: با رفتن جاناتان زندگی برایم بی& معنا شده است و من نیز در تلاشم تا همانند او حتی در سخت& ترین شرایط هم صبر و تحمل داشته باشم و امیدوار بمانم.
آقای ویلیام اُسلر، یکی از پزشکان توانمند کانادایی بود که می& گفت: تنها روش درمان بیماری& های سرطانی، پرداختن به درون افراد و تغییر دادن طرز فکر آنها نسبت به بیماری& شان است. او می& گفت در یکی از کتاب& ها خوانده است که بقراط هم بدین مسئله اشاره کرده و اظهار داشته: با شناسایی و تشخیص نوع شخصیت افراد سالم هم می& توان حدس زد که چه کسی در معرض ابتلا به بیماری& های سرطانی قرار دارد و قبل از وقوع باید از آن پیشگیری کند. لوئیز پاستور و کلاد برنارد که هر دو از بزرگترین زیست& شناسان قرن نوزدهم میلادی بودند، نیز می& گفتند: چون بدن انسان& ها از «خاک» ساخته شده، به همین خاطر است که به هر بیماری مبتلا می& شوند. چون خاک خاصیت جذب بالایی دارد و هر چه را، چه خوب و چه بد به خود جذب می& کند. از بیماری& ها و میکروب& ها گرفته تا شادی و نشاط. جدا از دیدگاه& ها و نظرات این دو شخص معروف، بسیاری از داروسازان بسیار مشهور هم این حقیقت را پذیرفته& اند که اگر ذهن افراد برای درمان و استفاده از داروهای شیمیایی آماده نباشد، محال است که هیچ تأثیری از خود نشان دهند. آسیب& شناسان و روان& درمانگران نیز معتقدند که به جای اینکه بیماری& ها به سراغ کسی بروند، این خودِ افراد هستند که بیماری& ها را به خود جذب می& کنند. حتی این خودِ افراد هستند که نوع بیماری& ها را انتخاب کرده و کاملاً آگاهانه بدان مبتلا می& شوند، اما چون از چنین حقیقی بی& خبرند، تصور می& کنند که بیماری به سراغ آنها آمده و یا خداوند چنین چیزی را برای آنها خواسته است. در یک کتاب پزشکی بسیار قدیمی خواندم که خداوند طوری انسان& ها را آفریده که هرگز دچار درد و رنج و یا بیماری نشوند، اما انسان& ها با نوع طرز فکری که دارند تأثیرات آنها را به شکل بیماری، درد و یا رنج معنا می& کنند و در این باورند که باید داروهای خاصی مصرف کنند تا دوباره بهبود یابند.
اما حقیقت امر این است که بیماران همگی با یکدیگر تفاوت دارند و تنها عامل مشترک میان آنها درد است. هر یک از آنها تلاش می& کنند تا دوباره شرایط قبلی خود را به دست آورند، اما نمی& دانند که تنها کس و یا چیزی که می& تواند به روند بهبودی آنها کمک کند، «خودشان» هستند. نکتة جالب اینجاست که بیماران آنقدر نسبت به این مسئله بی& اهمیت& اند، که آن را باور ندارند و اگر از ده نفر آنها بپرسیم که حاضرند برای درمان& شان به روان& پزشک مراجعه کنند و یا تحت عمل جراحی قرار بگیرند، هشت نفر آنها عمل جراحی را انتخاب می& کنند و همان لحظه آماده می& شوند. آنها می& گویند روش جراحی هم مؤثرتر است و هم آسان& تر. از طرف دیگر ما نمی& توانیم هفته& ها در بیمارستان بمانیم تا در نهایت ببینیم که چه اتفاقی می& افتد. البته در میان این دسته از افراد، کسانی هم هستند که آنقدر قدرت ذهنی بالایی دارند که می& توانند با کمترین تلاش یک پزشک به بهترین روند بهبودی دست پیدا کنند. مدت& ها پیش خانمی که به بیماری دیابت مبتلا شده بود، نزد من آمد. بی& آنکه کاری برایش انجام دهم و آزمایش خاصی روی او انجام دهم، توانستم با چند مرحله مشاوره و توضیح شفاف درباره ارتباط بیماری او با مسائل درونی& اش، بیماری را به طور کامل در او درمان کنم. شنیده& ام که او پس از بهبودی& اش گوشی تلفن خانه& شان را دست گرفته و تمام مردم دنیا را از بهبودی& اش مطلع ساخته. او کار مرا معجزه تلقی کرده، اما نمی& داند که معجزه& گر خودش بوده، نه من. قدرت او در خوب شنیدن و آسان پذیرفتن حرف& های من باعث بهبودی بی& چون و چرایش شده است.
همه ما می& توانیم همانند آن خانم یک بیمار استثنایی باشیم که تمام دردهایش به آسانی درمان می& شود و دوباره سلامتی را در آغوش می& گیرد. پزشکان در مواجهه با چنین بیمارانی نه تنها اذیت نمی& شوند، بلکه افتخار هم می& کنند. چون آنها می& دانند که بیماران& شان درونی سرشار از مهر و محبت دارند که تنها علاج بیماری& شان است. آنها می& دانند که یکی دیگر از مشکلات عدیده و بزرگ بیماران& شان «تنفر» آنها نسبت به خودشان است. همین مسئله دست پزشکان را در درمان خوب و به موقع بیماری& ها می& بندد و موانعی پیش پای آنها می& گذارد. از طرف دیگر همین مسئله باعث عود کردن بیماری و وخیم& تر شدن اوضاع روحی و جسمانی بیمار می& شود و او را به مرگ نزدیکتر می& سازد. من در مقابل آنها سعی می& کنم که با تلاش برای متقاعد کردن آنها برای تغییر عقاید و نظرات& شان، مراقب وقت و فرصت باقی مانده برای درمان بیماری& شان باشم و اجازه ندهم که روند درمان به تعویق بیفتد. اگر شما هم امروز بیمار هستید و تصمیم گرفته& اید با مطالعه این کتاب سر خود را گرم کنید تا متوجه دردهایتان نشوید، به شما توصیه می& کنم که دیدگاه& تان را تغییر دهید. این کتاب همانند قرص& ها و داروهایی که مدت& هاست مصرف می& کنید می& تواند دردهای درون& تان را آرام کند. فقط کافی است بیماری& تان و دردهایش را بپذیرید و اطمینان داشته باشید که راه و روش درمان بیماری& تان داخل این کتاب است. شاید همان طور که در طول صفحات این کتاب پیش می& روید، در جمله& ای به فکر فرو روید و وقتی به خود می& آیید، می& بینید که دردی در وجودتان باقی نمانده است.
همة ما چه مانند من پزشک باشیم و چه مانند شما بیمار رنجور، می& دانیم که هیچ کسی برای همیشه در این دنیا نمی& ماند و به زندگی خود ادامه نمی& دهد، بلکه روزی دنیا را ترک می& کند. پس چه بهتر که با دلی شاد و روحی آرام از این دنیا برود. این تنها روز خوشبختی ماست. به نظر من زندگی فقط یک فرصت است که به ما داده شده و مرگ هم فرصتی دیگر. نمی& توان گفت که زندگی خوشبختی است و موفقیت و مرگ شکست و بدبختی. اتفاقاً برخی از افراد که در دنیا زندگی سخت و دشواری داشته& اند، این چنین گفته& اند که مرگ نقطه پایانی است برای تمام دردها و عذاب& ها در دنیا و قدم گذاشتن در دنیای دیگر و فرصت مجدد برای دوباره زیستن.
در بسیاری از کتب ادیان& های مختلف خوانده& ام: مرگ معجزة خداوند است برای زندگی که بشر هرگز از آن راضی نبوده است. واقعاً هم همینطور است. همة ما گاهی در زندگی& مان در شرایطی قرار گرفته& ایم که برای لحظه& ای آرزو می& کنیم که ای کاش همین حالا مرگ& مان فرا برسد و ما را از این همه درد و رنج نجات دهد. پس در بطن وجودمان معتقدیم که مرگ راه چاره& ای است برای رهایی از عذاب& های بی& پایان دنیا. به همین خاطر است که خداوند هم آن را نوعی معجزه و نجات معرفی کرده است.
همه چیز به درون ما برمی& گردد و همة ما می& توانیم مرگ را آن طور که دوست داریم، ببینیم. اما خوب است که با وجود علایق شخصی& مان، چشم& هایمان را به روی حقایق نبندیم و با نظرات خود دربارة معجزة خداوند به طرز بد اظهارنظر نکنیم. اگر چنین کنیم زندگی را بهتر درک می& کنیم و مرگ را نیز آسان& تر در آغوش می& گیریم و دیگر چیزی در دنیا نخواهد بود که بتواند ما را بیازارد.
با آرزوی خوشبختی برای تک& تک شما
«برنی. اس. سیگل»