با عشق و مرگ هر دو قدم بزنيد…
با عشق و مرگ هر دو قدم بزنيد…
«من يك بزدل هستم» اينگونه آن كتاب آغاز شد. آن رماني بود كه من كمي بعد از اينكه از دبيرستان فارغ& التحصيل شدم خواندم و آن كلمات ابتدايي مرا شگفت& زده كرد. به ياد دارم كه به آن جمله خيره شده بودم و قادر به ادامة خواندن نبودم. بسيار گيج شده بودم هيچ كتابي هرگز با آن همه سرعت با من مرتبط نشده بود. به اين خاطر كه من هم بزدل بودم ولي هيچ وقت آن را مثل نويسندة كتاب يك قدم با عشق و مرگ آشكارا ابراز نكرده بودم. نويسندة آن كتاب هانس كوينكزبرگر بود. آن كتاب داستان يك عشق باستاني بود كه بعدها توسط جان هوستون ، فيملي از آن ساخته شد. اما هيچكدام از اينها مهم نبود. آنچه كه مهم بود اين است كه به جز من يك بزدل ديگر هم بر روي اين زمين زندگي مي& كند. حتي اگر او افسانه& اي و يا خيالي هم باشد. آن كلمات به اندازة كافي براي من واقعي هستند.
آن موقع كه آن كتاب را مي& خواندم تصوير شخصي& ام از خودم بر پاية& ترس بود و نه چيز ديگر. در ذهنم من يك بزدل واقعي بودم و اگر كسي به من مي& گفت كه يك كار شجاعانه انجام داده& ام فكر مي& كردم كه مرا اشتباه گرفته& اند. اين تصوير از خود از كجا آمده بود؟& من والدينم را سرزنش نمي& كنم. چون معتقدم كه ما تصوير خودمان را خلق مي& كنيم. و من حق انتخاب داشتم كه با آن تصوير باقي بمانم يا نه. اگرچه والدينم را سرزنش نمي& كنم اما مي& توانم رد اين ايده كه من يك بزدل هستم را از تشويق& هاي آنها بگيرم. مادرم هم از همه چيز مي& ترسيد. او 62 سال زندگي كردن بدون اينكه در هنگام رانندگي در خيابان دو طرفه به سمت چپ بپچد چون از ماشينهايي كه از روبرو مي& آمدند خيلي مي ترسيد او هميشه مي& دانست كه چگونه يك مسير از گردش به راستهاي متواري ؟ تا به آنجاي كه مي& خواهد برود. او به من مي& گفت كه من هم مثل او هستم. يك بزدل او خيلي دوست داشتني و مهربان بود. اما تصوير من از خوددم متزلزل شده بود. به هرحال مادرم مي& گفت سعي مي& كرد در انجام بسياري از كارهايي كه مي& دانست من نمي& توانم انجام دهم كمك كند. من پدرم را اولين بار وقتي كه دو و نيم سالم بود ديدم او فرمانده جنگ بود و در جنگ جهاني دوم حضور داشت و مي& گويند وقتي به خانه برگشت و اولين& بار من را ديد،& من به او نگاه كردم و پرسيدم اين مرد كيست؟ و مادرم مي& بايست گفته باشد جان وين! چون پدرم از هيچ چيز نمي& ترسيد. او يك سرباط منظم، يك ستارة ورزشي، يك تاجر موفق و سرسخت و…. اين ليست ادامه دارد.
اما خيلي زود او يك چيز را در مورد پسر كوچكش فهميد اينكه بي جر و بُزه است. و اين براي او غم انگيز بود. بنابراين هم والدين و هم بچه با آن موافق بودند. پدر در اين مورد ناراحت بود، مادر آن را مي& دانست و پسر بچه فقط مي& ترسيد. و احتمالاً به اين خاطر است كه وقتي بزرگتر شدم «شجاع كاذب»& را انتخاب كردم. در ميان مصرف مشروبات الكلي كشف كردم كه مي& توانم آنچه كه مي& خواهم باشم. اما خيلي زود اين كشف جالب تبديل به اعتياد شد و زندگي به دور از وابستگي آن مي& چرخيد. دوران سختي بود. و اگر كسي آن را تجربه كرده باشد مي& داند كه هيچ رشد و پيشرفتي در آن نيست. و خيلي زود تبديل به يك كابوس غيرقابل تحمل مي& شود. خوشبختانه من درمان شدم.
از آن زمان كه مي& بايست براي شجاعت به مشروبات الكلي پناه ببرم، 20 سال مي& گذارد. در طول آن دورة درمان كه اغلب نيز سخت بود. نمازي ياد گرفتم كه در اين افرادي كه درمان مي& شوند بسيار محبوب است. به آن مي& گفتند: «نماز آرامش» و اينگونه است كه «خداوند به من آرامش عطا مي كند تا چيزي را كه نمي& توانم تغيير دهم را قبول كنم. شجاعتي كه آنچه را كه نمي& توانم تغيير دهم و عقل و خردي كه تفات را متوجه شوم» فكر مي& كنم به اين خاطر به آن نماز آرامش مي& گفتند چون آرامش آن چيزي است كه هركس از نماز مي& خواهد كنار گذاشتن ناگهاني. بعد از يك سوء مصرف طولاني از مشروبات الكلي مي& تواند آرامش را از شما بگيرد. اگرچه با گذشت هر روز بهتر مي& شوم اما آن نماز چيزي بود كه در آن ثابت قدم ماندم. بعد از اينكه هوشيار و تميز شدم. مي& دانستم كه هنوز چيزي كم داردم مي& دانستم كه آرامش بيشتري نياز دارم. تصوير ذهني عميق من از بزدل بودنم هنوز كاملاً محو نشده بود بنابراين تمركزم را بروي خط دوم آن نماز گذاشتم. شجاعتي كه آنچه را كه مي& توانم تغيير دهم.
در ذهنم خيلي طول نكشيد كه نماز آرامش تبديل به نماز شجاعت شد. شجاعت هنوز كمبود من بود و حس بزدلي شخصيتي، هنوز در تصوير ذهني& ام وجود داشت. و آن كل شخصيت مرا را شكل داده بود.
وقتي كه دوستم مايك كيلبرو كتاب ناپلئون هيل، شاه كليد ثروتمند شدن را به من داد. جواب من براي نماز شجاعت شروع به آشكار شدن كرد. اگر در درونم شجاعتي نداشته باشم مي& توانم آن را به وجود بياورم. و در آن زمان، روند ايجاد انگيزه در خود دست& يافتني شد. مي& توانم مثال& هاي زيادي از ترس& هايي كه داشتم براي شما ذكر كنم. اما براي نشان دادن اينكه چگونه بر آنها غلبه كردم از مثالي استفاده مي& كنم كه قبلاً به آن اشاره كرده& ام. (ترسم از صحبت در جمع)
در آن موقع ياد گرفتم كه آن ترس تنها مختص من نيست. در حقيقت اين ترس شمارة 1 در جامعة امروز است. حتي بزرگتر از ترس از مرگ، علاوه بر اين براي من ابراز اينكه اين ترس از مرگ علاوه بر اين براي من ابراز اينكه اين ترس تمام شخصيتم را شكل مي& داد نيز دردناك بود. وقتي كه وورن آلن گفت كه از تاريكي مي& ترسد و از روشنايي روز وحشت دارد خنده& ام گرفت.
اين كار من بود. وقتي بلاخره به خودم قبولاندم كه به كلاس بازيگري ملحق شوم، با وحشت متوجه شدم كه تنها نابازيگر آن كلاس هستم در جلسة اولم كه با حضور مربي جودي رولينگز كه مرا به اين كلاس آورده بود انجام دادم. آن را بر روي يك نوار ويديوئي ضبط كردم و براي دوست آهنگساز و كمدينم فرد نيپ فرستادم آن را در مقابل دوستم كيتي انجام دادم بچه& هايم را مجبور كردم كه ساكت بنشينند و اين كار را بارها و بارها ببينند. هر دفعه مي& ترسيدم، قلبم به شدت مي& زد و نفس نفس مي& زدم اما هر دفعه بهتر مي& شدم و برايم آسانتر مي& شد. بلاخره روز كلاس فرا رسيد. آن روز را مرخصي گرفته بودم تا آن نقش كوچك سه دقيقه& اي را تمام روز تمرين كنم وقتي كه ساعت كلاس شروع شد. به شدت دلهره داشتم. اما عميقاً مضطرب نبودم در زندگي& ام اين يك تغيير بزرگ و خوش& آيند بود. جودي رولينگز از داوطلبان خواست كه بر روي صحنه بيايند و نقششان را اجرا كنند هنگامي كه آن بازيگران با تجربه بالا مي& رفتند تا نقششان را اجرا كنند من اعتماد بنفسم بيشتر مي& شد چون مي& توانستم ببينم كه آنها هم مضطرب& اند. آنها در مقابل هم رده& هاي خودشان بازي مي& كردند كه گاهي اوقات سخنراني& تماشاچيان معمولي است. بعضي& ها خط& & ها را گم مي& كردند و با شرمندگي مي& خواستند كه از اول شروع كنند. برخي از آنها صدايشان كمي مي& لرزيد و من مشتاق مي& شوم در نهايت يكي دو نفر از ما باقي ماند كه بروند. من دواطلب شدم و به آرامي به روي صحنه رفتم. آنچه كه بعد از آن رخ داد چيزي است كه هرگز فراموش نمي& كنم. وقتي به روي صحنه رفتم درست قبل از اينكه بچرخم و با كلاس و معلم روبرو شوم. يك صدا در ذهنم با من صحبت كرد و فقط يك جمله گفت: «وقت نمايش است»
با جريان شگفت& آوري از انرژي ديالوگم را گفتم. صدايم بالا مي& رفت و به نقطه اوج مي& رسيد براي تأكيد بر روي جملات لطيف پايين مي& آمد و آن قسمت كه بايد به صورت خنده& دار بيان مي& شد خندة كلاس را به دنبال داشت. وقتي كه كارم تمام شد، نگاه كردم و ديدم كه تمام كلاس شروع به دست زدن كردند. (كاري كه جودي به آنها گفته بود براي هيچ كس نكنند)
وقتي آن شب به سمت خانه رانندگي مي& كردم در بهشت بودم و ديالوگم را بلند بلند مي& گفتم. و از به ياد آوردن خنده و دست زدن آنها لذت مي& بردم.
چيزي كه فكر مي& كردم بيشتر از همه از آن مي& ترسم تبديل به مهارتم شد. و با خودم اين جمله را تكرار مي& كردم كه قبلاً& اجرايش كرده بودم – هرچه بيشتر در زمان صلح عرق بريزيد. در زمان جنگ كمتر خونريزي مي& كنيد. گاهي اوقات به گذشته نگاه مي& كنم و به آ»چه كه وقتي براي اولين بار با اين جمله روبرو شدم فكر مي& كنم «من يك بزدل هستم»& در يك قدم با عشق و مرگ. و امروز مي& دانم كه چيزي دارم كه مرا به آن موقعيت برنمي& گرداند. دانشي كه مي& تواند شجاعت خلق كند. من هنوز ترس دارم ولي ديگر ترسو نيستم. ديگر خودم را بزدل فرض مي& كنم و وقتي كه مرا بابت كارِ شجاعانه& اي كه انجام داده& ام تشويق مي& كنند آنها را ديوانه يا نادان فرض نمي& كنم. راهي است كه ما از آن براي برانگيختن خودم در مقابل ترس& هايم استفاده مي& كنم «قدم زدن با عشق و مرگ»
وقتي كه مي& خواهم چيزي را ياد بگيرم، با چيزي مواجه شوم و با يك نقشه براي عمل شجاعانه بشكم يك پياده روي طولاني انجام مي& دهم و وقتي كه به اندازة& كافي طولاني قدم زدم، يك راه حل هميشه ظاهر مي& شود. و نهايتاً به سمت خلاقانه& ترين حركت& ها هدايت مي& شوم.
به نوشتة اندرو ويل در كتاب شفا به خودي خود: «وقتي كه قدم مي& زنيد حركت اعضاي بدنتان به صورت ضربدري است: پاي راست و دست چپ با هم به جلو مي& روند و بعد از آن پاي چپ و دست راست اين نوع از حركت،& فعاليت الكتريكي& اي در مغز توليد مي& كند كه از متعادل كننده& اي در سيستم عصبي مركزي دارد. سود ويژه& اي كه از پياده& روي مي& بريد لزوماً& از تمرينات ديگري كه انجام مي& دهيد گرفته مي& شود.
آثار قدم زدن با عشق ناميدم چون عشق و ترس متضاد يكديگرند اغلب مردم فكر مي& كنند. عشق و نفرت متضاد يكديگرند اما اينگونه نيست. بهترين خلاقيت& ها از روح عشق پديد مي& آيند. و همانطور كه امت فاكس مي& گويد «عشق هميشه سازنده است و ترس هميشه ويرانگر»
و آن را قدم زدن با مرگ ناميدم چون تنها با پذيرش و آگاهي نسبت به مرگ است كه اين نكته برايم روشن مي& شود كه بايد با هيجان و انرژي زندگي كنم.
قدم زدنم اغلب زمان زيادي طول مي& كشد يكي از ارزش& هاي واقعي راه رفتن اين است كه وقتي راه مي& روم با قدم زدنم اغلب زمان زيادي طول مي& كشد يكي از ارزش& هاي واقعي راه رفتن اين است كه وقتي راه مي& روم با خودم حقيقتاً تنهايم. (هيچ تماس تلفني& اي نيست كه جواب بدهم يا كسي كه بايد با آنها حرف بزنم) با اينكه از اين نوع لحظه& ها در زندگي& ام بسيار كم خلق كرده& ام سود بخش و فايده آن هميشه شگفت& زده& ام كرده است.
با قدم زدن چالش& هاي خود را حل كنيد احساس كنيد كه اين انگيزه در خود، در درونتان در حال رشد كردن است.
به همان صورتي كه الكتريسته درون مغزتان شروع به نظم بخشيدن به سيستم عصبي مركزيتان مي& كند به زودي خواهيد فهميد كه چه چيزي را بدست آورده& ايد.
نيازي نيست تا براي شجاعت در تغيير هزينه& ها نماز بخوانيد – شما از قبل آن شجاعت را داشته& ايد.