بزرگ شدن و قد کشیدن در مناطق جنوبی برای مارتین لوتر کینگ. جی آر آسان و دلچسب نبود. او در سال 1929 درست هنگامی که با سیاهپوستان رفتارهای عجیب و غریبی میشد به دنیا آمد. او همیشه در تعجب بود که چرا همیشه تفاوتهای رفتاری بسیاری میان سفیدپوستان و سیاهپوستان وجود دارد.
روزی پدر مارتین او را به بازار برد تا برایش کفش بخرد. در فروشگاه هیچ کسی نبود، اما فروشنده مغازه گفت که باید در محوطه پشت مغازه منتظر بمانند.
پدر مارتین عصبانی شد و با خود گفت: چرا باید در محوطه پشت مغازه منتظر بمانیم؟ اگر فروشنده نمیتواند در محوطه اصلی مغازه به ما کفشی بفروشد، آن پشت دیگر برای چیست؟! پس قطعاً آن پشت هم اتفاق خاصی نخواهد افتاد.
پدر مارتین دست پسرش را گرفت و از مغازه بیرون رفتند. همانطور که از مغازه دور میشدند پدر به مارتین گفت: "اصلاً نمیفهمم چرا ما مجبور هستیم در این اوضاع زندگی کنیم. من هرگز چنین چیزی را قبول ندارم."
منظور او از این اوضاع، وضعیت سیاهپوستان و تحمل رفتارهای بد و زننده سفیدپوستان در مقابل آنها بود که در آن زمان تحت عنوان "تبعیض و جداسازی" همه سیاهپوستان را به تحمل رنج کشانده بود. کودکان سیاهپوست مجبور بودند در صندلیهای آخر اتوبوسها بنشینند و اگر صندلی خالی پیدا نمیکردند، وادار میشدند تمام راه را روی دو پای خود ایستاده بمانند. وقتی مارتین کمی بزرگتر شد و قد کشید تصمیم گرفت اوضاع را کمی به نفع سیاهپوستان تغییر دهد، اما پیش از هر کاری مطمئن بود که تنها راه درست این کار به راه انداختن یک جنگ و مبارزه آرام و بی سر و صداست.
مارتین در آن زمان تمام راهپیماییها و پیادهرویهای اعتراضی سیاهپوستان را رهبری میکرد و افراد را در گروههای مختلف میچید تا سخنرانیهای واحد و یکپارچهای برای همه برگزار کند. حتی بسیاری از افراد سفیدپوست نیز وقتی سخنان او را میشنیدند بی هیچ تعصبی به او ملحق میشدند. زیرا مارتین تصمیم گرفت به جای نیروی مشت خود از نیروی زبان خود برای تغییر دادن وضعیت اسفناک سیاهپوستان استفاده کند.
او همیشه یک آرزو در سر داشت و میخواست همه مردم جهان در صلح و آرامش و برابری کنار یکدیگر با شادمانی زندگی کنند. حتی اکنون که حدود 40 سال از مرگ او میگذرد، باز هم سراسر دنیا برای دستیابی به آرزوی او در تلاش و تقلاست.