اوائل بهار بود و چند روزی از طلاقم از شاه ایران گذشته بود.آن زمان در شهرکلن آلمان غربی پیش پدر و مادرم زندگی میکردم. بعد از مدتها گوشهگیری و خانهنشینی، تصمیم گرفتم از منزل خارج شوم و کمیخرید کنم. بنابراین لباس سادهای پوشیدم تا توجه کسی را جلب نکنم و شناخته نشوم. همانطور که داشتم در خیابان مرکزی شهر گردش میکردم ناگهان متوجه شدم راه رفتن معمولی را به کلی فراموش کردهام. پشت سر هم به رهگذران تنه میزدم و مجبور میشدم از آنها معذرت خواهی کنم. پاهایم سالم بود. چشمهایم نقصی نداشت. اما هفت سال ملکه بودن باعث شده بود مهارتهای معمولی عبور از میان جمعیت را نیز از دست بدهم. ملکهها عادت دارند که افراد معمولی همه جا با تعظیم و تکریم راه را برایشان باز کنند. البته من هم، در زمانی که ملکة ایران بودم، بارها در شانزه لیزة پاریس یا ویلونتوی رم قدم زده بودم. ولی در این، گردشها همیشه عدهای از ملازمین درباری راه را برایم میگشودند.
اما حالا، تک و تنها در میان جمعیت رها شده بودم. به اولین چهارراه بزرگ که رسیدم، بکلی دست و پای خود را گم کردم. نمیدانستم چطور میتوانم، بدون اینکه زیر ماشین بروم خودم را از این طرف به آن طرف خیابان برسانم. حال زندانی محکوم به حبس طویلالمدتی را داشتم که ناگهان آزادش کردهاند و نمیتواند خودش را در محیط کاملاً غریبه، جمع و جور کند.
بدتر از راه رفتنم، اتومبیل راندم بود. در تهران، هر وقت پشت فرمان
نشستم، موتور سواران پلیس پیشاپیش راه را برای عبورم باز میکردند. چراغ قرمز یا سبز برایم معنایی نداشت. حالا در جنگلی از علامتها و خطها و چراغهای راهنمایی و رانندگی گم شده بودم. پارککردن اتومبیل را بلد نبودم. راه و رسم بنزین زدن را نمیدانستم. نمیدانستم چه موقع و چند دفعه باید روغن موتور را عوض کرد. بالاخره دیدم چارهای جز نامنویسی در کلاس رانندگی ندارم و به این ترتیب بود که آموختن راه و روش زندگی عادی را دوباره شروع کردم.
هفت سال تمام در دربار ایران ناز پرورده شده بودم. در این مدت حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. مغرور بودم مثلاً نباید شخصاً برای مهمانم چای در فنجان بریزم. هر قدمیکه بر میداشتم و به شکلی به دنیای ماورای دربار مربوط میشد. میبایستی از پیش و به طور رسمیبرنامه ریزی شده باشد. این تشریفات با چنان کبکبه و دبدبه و جلال و جبروتی توام بود که گاه حس میکردم در این میانه فقط عروسک خیمه شب بازی هستم. اجازه نداشتم پول در کیفم بگذارم. حتی انجام خریدهای جزئی به عهده یک آجودان مخصوص بود. به عنوان نمونه، هیچ وقت نتوانستم ببینم یک صورت حساب هتل چه شکلی دارد. حق نداشتم از روی یک صورت غذای معمولی غذا انتخاب کنم، هرگز نفهمیدم انعام دادن به پیشخدمت چه مَزهای است. مدتها پس از طلاق هم، در برابر این مسائل پیش پا افتاده بکلی درمانده بودم و ناچار میشدم برای حل امور عادی زندگی از مادرم کمک بگیرم.
افراد عادی احتمالاً به شرح مشکلاتی این چنین خواهند خندید. اما منظورم من از این مقدمه مختصر این است که در همین آغاز بگویم زندگی من، تا چه حد غیر قابل تصوری، از مسیر عادی خارج شده بود.
هیجده سال داشتم که با شاه ایران ازدواج کردم و این باعث شد حس استقلال و اتکائ به نفس طبیعیام به ناگهان کم شود. در بسیاری از زمینههای زندگی امکان پرورش فکری پیدا نکردم و علیرغم رشد سنی،یک کودک به تمام معنی باقی ماندم. همه این عوامل باعث شده در بازگشت به زندگی طبیعی و واقعی یکباره به عقدههای روانی مختلف، دچار شوم. به نظرم میآید موجود بیفایدهای بیش نیستم. در تهران همیشه گروهی از مشاوران و دوستان و درباریان دور و برم بودند و صدها برنامه اجتماعی داشتم. اما حالا ناگهان به قعر تنهایی و بیکسی پرتاب شده بودم.
این تغییر ناگهانی محیط و شرایط زندگی، به خصوص از این نظر برایم سخت و غیرقابل تحمل بود که زندگی درباری به تدریج تمام خصوصیات شخصی و طبیعیام را نابود کرده بود. بچه که بودم بگو و بخند و بازی را دوست داشتم. موجودی سر به هوا و محتاج محبت بودم. با تن دادن به ازدواج سلطنتی در شرایطی گرفتار آمدم که در آن گسترش روابط انسانی غیر ممکن بود. انگار مرا در یک قفس طلایی جای داده بودند، قفسی که در پشت میلههای آن حق نداشتم، جز حرفهای دست دوم غربال شده، کلامیبشنوم. البته این جزئیات را که فلان یا بهمان پشت سرم چه غیبت کرده است با آب و تاب فراوان به گوشم میرساندند، اما هیچ راهی یا وسیلهای برای پیبردن به صحت یا سقم این خبر چینیها نداشتم. واقعیت جز این نبود که هر کس که به حضور من میآمد فقط و فقط به صلاح و منفعت شخص خویش میاندیشید. هیچ کس نمیتوانست نسبت به من، یعنی به آن زنی که در مقام من قرار داشت، احساس صمیمیت کند. در شرایطی این چنین بود که کم کم معیارهای لازم برای تشخیص واقعیت و دروغ را از دست دادم. به عقیده من، شاهزادهها و شهزاده خانمهایی که از ابتدای کودکی به اسارت زندگی تصنعی سلطنتی در میآیند، هرگز قادر نیستند واقعیت غمانگیز پیرامونشان را لمس کنند و تشخیص دهند در ذهن اطرافیانشان حقیقتاً چه میگذرد. تا آن جا که به من مربوط میشد، هرگز کسی را پیدا نکردم که درد دلهای خصوصی مرا، در اولین فرصت، برای دیگران جار نزند. با پیبردن به این فاجعه، به تدریج خودم را عادت دادم هر کلمه را، پیش از آن که از دهانم خارج شود، دقیقاً سبک سنگین کنم و با گذشت زمان متوجه شدم چه هنرپیشه ماهری شده ام: هنرپیشهای که نقشش به این منحصر شود که در تمام بیست و چهار ساعت شبانهروز جلوی بروز احساساتش را میگیرد و جز ادامه این نقش غمانگیز، که به قیمت از دست دادن طبیعت اصلیش تمام میشد، چارهای نداشته باشد.
حالا به ناگهان، قالی قرمز را از زیر پایم کشیده بودند. تمام آن چه را که برای حفظش حتی تن به مسخ شدن داده بودم از من گرفته بودند. آرزو داشتم میتوانستم داخل یک سوراخ موش بخزم و در تنهایی به حال خود گریه کنم ؛ گرچه حتی روش گریه کردن را هم فراموش کرده بودم. بیاغراق باید بگویم خودم را بیوه شوهر مردهای میدانستم. به سوگ مردی نشسته بودم که دوستش داشتم، مردی که دیگر برای من وجود نداشت.
آن چه که به زخمهای عمیق روحیام نمک میپاشید پارهای بود که در مطبوعات اروپا درباره من مینوشتند. من و شاه به گفتگو با روزنامه نویسها عادت داشتیم. اما حالا، در مقام «ملکة سابق ایران» با نوعی دیگر از روزنامهنویسی روبرو شده بودم که پیش از آن به کلی برایم ناشناخته بود. نمیتوانستم مجسم کنم چه نوع آدمهایی آن دروغها را مینوشتند و چه نوع آدمهایی آن را میخواندند. و متاسفانه این رشتهای بود که سر دراز داشت و هنوز که هنوز است، پایانی ندارد.
اینک، پس از گذشت چند سال،گمان میکنم این حق را دارم که خودم هم حرفی بزنم، چرا که تصور میکنم حقایق ساده زندگی من از تمام افسانههایی که درباره ام جعل کردهاند، شنیدنیتر است:
این درباریان، در نظر من همان اشراف عصر لوئی شانزدهم بودند که با شوق و ذوق به استقبال انقلاب کبیر فرانسه میشتافتند…
در مسیر سرنوشت
یکی از روزهای ماه سپتامبر سال 1950، پسر عمویم، گودرز، وارد اتاقم شد و گفت «ثریا : باید یک ساعت وقتت را به من بدهی تا از تو چند تا عکس بیاندازم.»
سرش داد کشیدم «دوباره؟! تو این هفته دو دفعه از من عکس گرفتی».
شانههایش را بالا انداخت و گفت «آن عکسها آن طور که دلم میخواست خوب از آب در نیامدند».
من و گودرز و ملکشاه، یکی دیگر از پسر عموهایم، آن موقع در لندن برای یادگرفتن زبان انگلیسی به یک مدرسه زبان میرفتیم و هر سه، به اتفاق عمه شُوکتم و مادر گودرز، در یک پانسیون کوچک در نزدیکی پارک سنت چیمز زندگی میکردیم. من میدانستم گودرز عاشق عکاسی است، ولی این که دیدم ناگهان این همه مشتاق عکس گرفتن از من شده است متعجب شدم پس گفتم «این قضیه عکس گرفتن چیست؟ تو همیشه حساب یکی یکی فیلمهایت را داشتی که کم نیایند».
گودرز سرخ شد و گفت «از مامان خواهش کردهاند عکس تو را به تهران بفرستیم»…
ثریا دختر خلیل اسفندیاری و نوة سردار اسعد بختیاری در اول تیرماه 1311 در یک خانواده سرشناس بختیاری در شهر اصفهان متولد شد. او یک برادر و خواهر کوچکتر به نامهای بیژن و لعـیا داشت. ثریا تا هشت ماهگی در ایران بود و پس از آن خانوادهاش او را با خود به برلین بردند.
وی کودکی را در برلین گذراند و در پاییز 1316 به اتفاق خانوادهاش به ایران بازگشـت. در اصفهان وارد مدرسه آلمانیهای مقیم اصفهان شد و زبان فارسی را نزد معلم خصوصی فرا گرفت. تا 1320 در آن مدرسه به تحصیل پرداخت. ولی پس از اشغال ایران در جریان جنگ جهانی دوم مدارس آلمانها تعطیل شـد. او در 1323 وارد مدرسه مُبلغ (میسیونر)های انگلیسی شد و تا پانزده سالگی در این مدرسه به تحصیلاتش ادامه داد تا اینکه در 1326 به همراه خانوادهاش به سوئیس رفت. در آنجا زبان فرانسه آموخت و انگلیسی را نیز در مؤسسهای در لندن تکمیل کرد. ثریا به زبانهای آلمانی، فارسی، انگلیسی و فرانسه مسلط بود و…
دیدگاهها
پاککردن فیلترهاهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.